...ᶤᶠ ᶤ ᶜᵒᵘˡᵈ ᶠˡʸ



 

من دستانم را دراز کردم و عاجزانه از تو خواهش کردم که دستانم را بگیری. تو همیشه همان جا می ایستادی و نگاه می کردی که چگونه موهای من در هوا می رقصند و تو تنها و تنها آن نیشخند آزاردهنده را تقدیدم من می کردی. زمانی که دستانمان در کنار یکدیگر جا می گرفتند من نفسهایم درون سینه ام حبس می شدند تا زمانی که تو بروی و مرا با تمام کمبود های تنها بگذاری. من دوست داشتم زمانی که سرت را بر روی میز می گذاشتی و چشمانت را می بستی در گوشه بنشینم و به چهره ات نگاه کنم که انگار غرق در خواب منتظر غریق نجاتی هستی که از منجلاب خواب بیداری نجاتت دهد و در آغوشت بکشد. گاهی به قدری بی پنهاه می شدی که من دوست داشتم همان گوشه کنار تختت بنشینم و تا سقوط خورشید از آسمان به چشمان غم زده ات خیره شوم. من همیشه دلم تو را می خواست در کنارم. زمانی که از زمین و زمان بیزار بودم و ادعا می کردم که تنهایی را می خواهم از گوشه ی چشم به موهایت نگاه می کردم که همیشه مرتب بودند و من می خواستم همان طور کوچک ترین ویژگی هایت بر روی من تاثییر می گذاشتند من نیز بر روی تو تاثییر می گذاشتم. دلم هنوز هم همان قرار های پنهانی را می خواهد که کنار یکدیگر بر روی نیمکت های پارک می نشستیم و از هر چیزی صحبت می کردیم به غیر خودمان و احساساتی که در درون دیواره های قلبمان سرکوب شده بودند. من نمی دانستم ولی آن روز ها انگار که تنها تو بودی که مرا از خانه به بیرون می بردی و تنها تو بودی که مرا به خنده دعوت می کردی. تنها تو بودی که دلم می خواست صدایش را از پشت آن قلب و احساساتش بشنوم و برای یک باز هم که شده دستی بر روی صورتش بکشم. من تمام مدت آنجا و اینجا به دنبال تو کشیده شدم و کشیده شدم تا زمان حال که در مقابلت زانو زدم و تو یک هیولا از آب درآمدی. من دستانم را دراز کرده ام برای کمک ، کمکی که از تو خواستم و تو تنها با آن نگاه های بی مفهوم به صورتم خیره شدی. می دانی که من همیشه کمکی بیشتر و بیشتر از مقداری می خواستم و تنها جمله ای که به زبان می آوردم آن بود که من تنها دست و مقدار کمی کمک می خواهم که غصه هایم را فراموش کنم. ولی تو حالا اینجایی و می بینی که تمام آنها از بزر و دانه ی دروغ کاشته شده بودند و من به کمکی بیشتر از آن مقدار نیاز داشتم. و حالا که مه چیز را باید برایت بازگو کنم زبانم می گیرد و تو خنده هایت را نمی توانی کنترل کنی. و بارها و بارها با چشمانی که نمی توانم غم و اندوه درونشن را بخوانم در مقابلم ایستاده ای و هیچ حرفی نمی زنی. به من نگاه می کنی ولی انگار به جسمی پوچ و بی ارزش نگاه می کنی. و آن دستی را که برای کمک به سمتت دراز کرده بودم را زیر پاهای تنومندت له می کنی. و لحظه ای بعد این جسد من است که در زیر خاک مرطوب قبرستان دفن و سال ها بعد استخوان هایم هستند که دفن می شوند و هیچ گاه از آن بیرون نمی آیند.


!Hi

در فراز آسمان جایی که چندین پرنده و پرستو زندگی می کنند ، قلب من دفن شده است.

در میان پرستو های سخن گو که بر روی سینه ی او حک شده اند ، صدای آنها به گوش می رسد.

زمان گذشته است و من حالا بی هیچ ترس و گمانی ایستاده ام.

درجایی که به آن تعلق دارم و بیمی از گفتن احساساتم ندارم.

.

.The memories of a fangirl , a friend , a student , a writer and a lover

+++


من دستانم را دراز کردم و عاجزانه از تو خواهش کردم که دستانم را بگیری. تو همیشه همان جا می ایستادی و نگاه می کردی که چگونه موهای من در هوا می رقصند و تو تنها و تنها آن نیشخند آزاردهنده را تقدیدم من می کردی. زمانی که دستانمان در کنار یکدیگر جا می گرفتند من نفسهایم درون سینه ام حبس می شدند تا زمانی که تو بروی و مرا با تمام کمبود هایم تنها بگذاری. من دوست داشتم زمانی که سرت را بر روی میز می گذاشتی و چشمانت را می بستی ، در گوشه ای بنشینم و به چهره ات نگاه کنم که انگار غرق در خواب منتظر غریق نجاتی هستی که از منجلاب خواب بیداری نجاتت دهد و در آغوشت بکشد. گاهی به قدری بی پنهاه می شدی که من دوست داشتم همان گوشه کنار تختت بنشینم و تا سقوط خورشید از آسمان به چشمان غم زده ات خیره شوم. من همیشه دلم تو را می خواست در کنارم. زمانی که از زمین و زمان بیزار بودم و ادعا می کردم که تنهایی را می خواهم از گوشه ی چشم به موهایت نگاه می کردم که همیشه مرتب بودند و من می خواستم همان طور که کوچک ترین ویژگی هایت بر روی من تاثییر می گذاشتند من نیز بر روی تو تاثییر می گذاشتم. دلم هنوز هم همان قرار های پنهانی را می خواهد که کنار یکدیگر بر روی نیمکت های پارک می نشستیم و از هر چیزی صحبت می کردیم به غیر خودمان و احساساتی که در درون دیواره های قلبمان سرکوب شده بودند. من نمی دانستم ولی انگار که آن روز ها تنها تو بودی که مرا از خانه به بیرون می بردی و تنها تو بودی که مرا به خنده دعوت می کردی. تنها تو بودی که دلم می خواست صدایش را از پشت آن قلب و احساساتش بشنوم و برای یک بار هم که شده دستی بر روی صورتش بکشم. من تمام مدت آنجا و اینجا به دنبال تو کشیده شدم و کشیده شدم تا زمان حال که در مقابلت زانو زدم و تو یک هیولا از آب درآمدی. من دستانم را دراز کرده ام برای کمک ، کمکی که از تو خواستم و تو تنها با آن نگاه های بی مفهوم به صورتم خیره شدی. می دانی که من همیشه کمکی بیشتر و بیشتر از مقداری کم می خواستم و تنها جمله ای که به زبان می آوردم آن بود که من تنها دستی و مقدار کمی کمک می خواهم که غصه هایم را فراموش کنم. ولی تو حالا اینجایی و می بینی که تمام آنها از بزر و دانه ی دروغ کاشته شده بودند و من به کمکی بیشتر از آن مقدار نیاز داشتم. و حالا که من همه چیز را باید برایت بازگو کنم زبانم می گیرد و تو خنده هایت را نمی توانی کنترل کنی. و بارها و بارها با چشمانی که نمی توانم غم و اندوه درونشان را بخوانم در مقابلم ایستاده ای و هیچ حرفی نمی زنی. به من نگاه می کنی ولی انگار به جسمی پوچ و بی ارزش نگاه می کنی. و آن دستی را که برای کمک به سمتت دراز کرده بودم را زیر پاهای تنومندت له می کنی. و لحظه ای بعد این جسد من است که در زیر خاک مرطوب قبرستان دفن و سال ها بعد استخوان هایم هستند که باقی می مانند و هیچ گاه از آن بیرون نمی آیند.


فکر می کنم همین چند لحظه ی پیش درباره ی تو نوشتم و نوشتم تا به این نتیجه رسیدم که باید بگویم که دوستت دارم. ولی این الان آن چیزی نیست که آن موقع گفتم. من می خواهم به تو بگویم که من با تمام آن جوش های قرمز و چرکی که چنیدن سال پیش بر روی صورت زیبایت داشتی باز هم تو را دوست دارم. دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم و هیچ چیزی نمی تواند خلاف این را برای من ثابت کند که تو در همه زاویه و لحاظ زیبایی و زیباییت را به رخ مردم جهان می کشی. تو زیبایی هستی که من توان توصیفش را ندارم و حتی آن جوش هایی که مدتی بر روی صورتت خودنمایی می کردند توان این را ندارند که کمی از احساسات من را تغییر دهند. من به عکسهایت نگاه می کنم که جوش های قرمزت بر رویشان مشخص است و باز هم نمی توانم جلوی خودم را برای نگفتن کلمه ی فرشته بگیرم. من تو را همه جوره می پرستم با تمام اخلاق و رفتار هایت ، با تمام کار های اشتباه و درستت و من تنها تو را می پرستم همان گونه که تو او را می پرستی و بعد من هر دوی شما را می پرستم همان گونه که بی نقص هستید و زیبا و زیبا و زیبا.


امروز تنها می خواهم از تو بنویسم. تنها ز تو و وجود تو و اخلاق تو. زمانی که می خندی و انگار در دل من کوه های یخ ذوب می شوند و حلقه ها و قطرات اشک مانند الان سعی می کنند راهشان را به سمت صورتم پیدا کنند. به این فکر می کنم که تو چه بویی می دهی و هر چه به آن فکر می کنم به این نتیجه می رسم که بوی تو شیرین تر و خوش بو تر از هر بویی است که تا زمان حال به مشامم خورده است. من عادت کرده ام روز و شب به تو فکر کنم و به آن بیندیشم که روزی تو را در آغوشم بکشم. عادت کرده ام که هر شخصی را در زندگیم می بینم آنقدر درش جست و جو کنم تا ویژگی ای شبیه به تو از درونش به بیرون بکشم. من عادت کرده که به عکس هایت از پشت صفحه ی گوشی یا کامپیوتر و لپتاپم زل بزنم و زیر لب مدام کلمات عروسک من ، فرشته من را زمزمه کنم. من عادت کرده ام تا لب به خواندن و صحبت کردن باز می کنی جیغ و شوقم را درون خودم خفه کنم تا کسی متوجه رفتار بچگانه ام نشود. من عادت کرده ام زمانی که اسمت در فضای اطرافم به گوشم می خورد گوش هایم را تیز کنم تا ببینم چه حرفی در رابطه با تو می زنند. من دوست دارم زمانی را که جوک های بی مزه ولی در عین حال بامزه برای اطرافیانت تعریف می کنی و من تنها می توانم به چشمانت زل بزنم و به این فکر کنم که چقدر می توانی پاک و شیرین باشی. من مدام در خواب و بیداری تو را ستایش می کنم که بی نهایت زیبا و پاکی و قلب مهربانت هیچ وقت با آلودگی ها آلوده نمی شود. من قبلا نامت را از این و آن شنیده بودم. شنیده بودم که می گفتند زیبایی و قربان صدقه ات می رفتند. شنیده بودم که هر کسی تنها آرزویش را دارد که ثانیه ای با تو سخن بگوید و آنجور پرمحبت و شیرین و آرام در آغوشت بگیریش. من شنیده ام تو زمانی که با آن ها دیدار می کنی ارتباط چشمیت را لحظه ای از آنها دریغ نمی کنی و مدام از آن مطمئن می شوی که فرد مقابلت حال خوبی دارد و تو به آن لبخند می زنی. شاید خودت ندانی ولی حتی نمی خواهم به آن فکر کنم که چقدر می توانی شیرین و لوس باشی. نمی خواهم از زیباییت سخن بگویم چون بین کسانی که تو را می شناسند این زیباییت است که زبانزد است. ولی می خواهم بگویم و تعریف کنم که چقدر اخلاق فرشته گونه ای داری و انگار در این دنیا میان انسان هایی که قدرت را نمی دانند و مدام به تو حرف های ناراحت کننده می زنند گم شده ای. من به آن لحظه ای فکر می کنم ، که دوستم تو را لطیف و مهربان خطاب می کند و در همان حالت بوی خون و شکستگی را برایم توصیف و شرح می دهد. می گوید که الهام بخشش در زندگیش هستی و من خدا را شکر می کنم که کسی را دارم که در این دنیا می توانم با او در رابطه با تو سخن بگویم و راحت از هرگونه قضاوت و ناراحتی ای باشم.  به کسانی فکر می کنم که درباره ی کارهایت نظر می دهند و گاهی با این که می گویند دوستت دارند حرف هایی می زنند که ازشان انتظار نمی رود. می دانم که شاید حقش را ندارم ، می دانم که گاهی احساساتم برایم دردسر درست می کنند. ولی نمی توانم حالا دست از دوست نداشتن تو بکشم. تو آمدی و انگار موجی از احساسات خوب را برایم آوردی. زمانی که با تو آشنا شدم انگار که تمام عطر هایی که از گل درست شده بودند را به خانه ام هدیه دادی. تو آمدی و من هر روز بیشتر از دیروز نسبت بهت احساساتی رفتار کردم و حالا این موضوع به حدی رسیده است که نمی توانم به هیچ عنوان فراموشت کنم و دست از دوست داشتنت بکشم. همان لبخندی که به لب داری ، همان مهربانیت ، همان حرف های شیرینت که به زبان می آوری همان اخلاقت باعث می شوند که من دوباره و دوباره سر خانه ای اول برگردم و تنها و تنها به این فکر کنم که من وارد راهی شدم که به هیچ عنوان نمی خواهم از آن خارج شوم و نمی خواهم به روزی فکر کنم که از تو متنفر باشم و نمی خواهم که احساساتم نسبت به تو را نادیده بگیرم. نمی خواهم به گونه ای رفتار کنم که انگار یک انسان بیشعور و بی معرفت هستم و همچنین نمی خواهم تو را به عنوان الگوی زندگیم فراموش کنم. من نمی توانم به آن فکر کنم که تو پیش زمینه ای برای برگشتن من به این دنیا بودی و حالا من باید تو را فراموش کنم. تو و دیگران و این بی نهایت سخت است زیرا که من تنها آرامش می خواهم و خوشحالی ای که مدتی به بدنم چنگ می اندازد و جدا نمی شود ولی در لحظه ای ناپدید می شود و آن زمان حالت تهوه و عصبانیت ، بدخلقی و غم ، بغض و اشک ریختن و اشک ریختن به دامنم چنگ می اندازند. من نمی خواهم این دنیا و احساسات را ترک کنم و تنها و تنها امیدوارم که خدا مرا بابت دوست داشتن تو ببخشد. زیرا این احساسات به شخصی آسیب می زند و من این را نمی خواهم. من نمی توانم خودخواه نباشم و تو را دوست نداشته باشم واز طرفی هم نمی توانم نامرد باشم و به دیگران آسیب برسانم. پس تنها و تنها در خلوت خودم تو را دوست می دارم و هیچ وقت از قلب خودم خارجت نمی کنم! قول می دهم و تمام تلاشم را برای پایبند بودن به آن می انجام می دهم. خلاصه.از کجا شروع کردم و در کجا پایان آن را رغم زدم!. این متن قرار بود درباره ی تو باشد نه درباره ی احساسات من. ولی تنها جمله ای که مدت هاست بر روی قلبم سنگینی می کند و مانند احمق ها نیامدم و به زبان نیاوردم را حالا می گویم:  تو را دوست دارم به اندازه ی تمام گل ها و احساساتی که بویشان را می دهی . دوستت دارم. دوستت دارم به اندازه ی دو پرستوی روی سینه ات ، دوستت دارم به اندازه صدای بم و چشم های سبزی که نمی توانم لحظه ای به آنها فکر نکنم ، دوستت دارم به اندازه ی بال هایت که از دستشان دادی و از بهشت بر روی زمین سقوط کردی. دوستت دارم به اندازه ی تمام آن تارهای مویت که کوتاهشان می کنی و دل هزاران نفر را به آتش می کشی. دوستت دارم به اندازه آن دو گودال کنار گونه هایت که خانه ی هزاران قلب و احساس شده. دوستت دارم به اندازه ی آن تیله های سبزت که من نمی توانم دست از نگاه کردن بهشان بردارم. دوستت دارم واحساس می کنم این احساسات را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم! پس تنها امروز را برای خودم می دانم و می گویم که دوستت دارم. بسیار زیاد. بسیار زیاد و هیچ گاه نمی توانم این را به دیگران ثابت کنم.


.Let me be sad Even for a little while Just a chance to catch my breath

نمی توانم کلمات را برای توصیف این آهنگ کنار یکدیگر بچینم و بگویم که چه حسی دارد زمانی که کلمات با شتاب بر روی دیواره های قلبت رنگ می گیرند.این سبک را باید ستود. این احساسات را باید ستایش کرد. آن صدا را باید با طلا قاب گرفت. تو می توانی زبان به خواندن بگشایی در حالی که هیچ قلبی را محسور نمی کنی.هیچ جانی را نجات نمی دهی. درصورتی که بعضی با همان صدایی که از هنجره ی خود تولید می کنند قلب بیچاره ی هزاران نفر را نجات می دهند. این آهنگ واقعی نیست. زیرا تمام کلمات گویی در جان من فرو رفته اند که نمی توانم دست از گریه کردن بردارم زمانی که تمام آنها از اعماق وجودم با آوا خوانده می شوند. هر کسی که این حس را تجربه نکند قطعا یک روح مرده دارد!دومین آهنگیست که گوش می کنم و انگار که به صدای خودم گوش می کنم. با این که یک لیست موسیقی در گوشی خود دارم که هر لحظه و هر وقت که به آهنگ هایش گوش می دهم از هیجان جیغ می کشم و گریه می کنم ولی باز هم این دو آهنگ متفاوت ترین و  باارزش ترین گنجینه های گوشی من هستند.نمی توانم توصیف کنم آن دردی که در صدای خواننده است چگونه مرا میخکوب خود می کند. چگونه احساساتم را زنده می کند. احساس زنده بودن تنها و تنها با همین دو آهنگ به من دست می دهد‌. نمی توانم هیچ حرفی راجع بهش بزنم! بعضی از آهنگ ها در گوشیم هستند که هر چقدر هم حالم بد باشد ، اگر بهشان گوش بسپارم حالم خوب می شود. پنج تا هفت نفر انسان هستند که وقتی عکس هایشان را نگاه می کنم قلبم شکوفه می زند. زمانی که خنده هایشان را می بینم قلبم گویی می خواهد از جایش کنده شود. وقتی درون چشم هایشان زل می زنم انگار به یک آینه از حقیقت زل می زنم. ولی.‌ این واقعااا متفاوت استمتفاوت تر از هر متفاوت و خاصی که تا حالا درون زندگیم دیدم!


 

می دانی که کلمات قدرت توصیف زیبایی تو را ندارند. من بار ها از تو سخن گفتم زمانی که ناراحت بودم ، زمانی که خوشحال بودم ، زمانی که احساساتی شده بودم و توانی برای سخن گفتن نداشتم. من هر روز از تو می گویم. برای بهترین دوستم ، برای یکی از فرشته هایم. سرخط تمام حرف های من با نام تو شروع می شود. حتی به زبان آوردن اسمت باعث می شود قلبم در سینه ام بکوبد و اشک در چشمانم جمع شود. قهرمان زندگی من. قهرمان چه کسی است؟ زمانی که تو در این حد قهرمانی و زیبایی. نمی توانی حتی حدس بزنی برای من وجودت چقدر باارزش و زیبا است. می دانی که فرشته ی من هستی؟ من چند روز پیش زمانی که م در رابطه با تو بحث کردم و مادرم به تو حرفی زد که قلبم را بدرد آورد. نتوانستم خودن را کنترل کنم و آنقدر نوشتم و نوشتم ، تا اشک هایم در پشت پلک هایم قفل شدند. نمی دانی برای من چه انسان باارزش هستی. تو تماما یه موجود فوق العاده هستی. به من بگو چگونه ستایشت کنم؟ چگونه از زیبایی هایت سخن بگویم؟ به من بگو زمانی که لب به سخن باز می کنی چطور صدایم را در سینه ام خفه نکنم. می دانی روزی می آیم و آنقدر محکم در آغوش می کشمت که صدایت درآید. من روزی می آیم و تو باید از من فرار کنی چون من قرار است تنها جیغ بزنم و جیغ بزنم و جیغ بزنم ، البته در درون قلبم و مانند احمق ها گریه کنم. با فاصله ی دو متری از تو ایستاده باشم و تنها بگویم که تو واقعی نیستی ، من نمی توانم تو را با چشمان خودم با این فاصله ببینم و من آن لحظه است که یا از شدت شوک و بغض و خوشحالی بی هوش می شوم یا آنقدر محکم بغلت می کنم و اشک می ریزم که پیراهنت خیس شود. ازت می خواهم تا فحش هایی که زیاد استفاده می کنی را در دفترچه ام بنویسی و به تو بگویم که تو زبان فارسی را نمیفهمی ولی من صدها نامه از تو دارم که به آن زبان نوشته ام ولی تو نمی توانی بخوانی. من می آیم و تو را می بینم و آن لحظه است که احساس میکنم چشمانم متبرک شده اند. تو فوق العاده هستی. فوق العاده. فرشته ی زندگی من.

 

-این چالشی بود که دوستم نفیسه دعوتم کرد ، خیلی ممنون نفیس:)


من چشمانم را بستم و در دوردست ترین رویاهایم تو را دیدم که می خندیدی و می خندیدی و من نیز نگاهت می کردم. من تو را دیدم که موهای فرت را دیگر صاف نمی کردی و موهای بلندت دیگر بلندی قبل را نداشتند. من تو را دیدم که زیر چشم هایت کمی سیاه شده اند ولی تو هنوزم به آن ها اهمیت نمی دهی. من بزرگ تر شدم و تو را دیدم که با کسی که عاشقشی می خندی و خوشحالی. من تو را دیدم که مانند دیوانه ها سرت را روی شانه ی بهترین دوستت گذاشته ای و او نیز به خاطرات بی مزه ای که تعریف می کنی می خندد. من تو را دیدم که داشتی گریه می کردی ولی دیگر صدایی را از هنجره ات به گوش کسی نمی رساندی. من گشتم و گشتم و گشتم ولی ندیدم روزی را که با عشقی که ازش سخن می گویی به کسی نگاه نکنی. من زمان را سفر کردم و تو را دیدم که کتابی که مدت ها ازش سخن می گفتی را نوشته ای. شعرهایی که مخاطبشان را نمی شناختی نوشته ای. و تو زیبا بودی مثل اولین دیداری که در آینه با یکدیگر داشتیم. من دیدمت که او را در آغوشت گرفتی و تمام خاطراتت را زمانی که فکر و ذکرت در او خلاصه می شد را به زبانی که سال ها رویش کار کردی بیان کردی. تو بودی و آن و تو هنوزم مانند گذشته بابت زیباییش اشک در چشمانت حلقه می زد و جمع می شد و تو خودت را در آغوشش غرق کردی. بالاخره کسانی را که دوست داشتی فرشته خطاب کردی و از شدت علاقه ات نسبت به او و همسرش سخن گفتی. من دیدم که تو اولین آهنگی که نوشتی را خوانده ای. من دیدمت که بالاخره کت و شلوار پدرت را پوشیده ای و بیرون رفته ای. من تو را دیدم که بالاخره به جایی رسیده ای و تمام کسانی که روزی بهت آسیب رسانده اند را در خانه ات جمع کردی و ازشان بابت درس هایی که بهت دادند تشکر می کنی. من تو را دیدم که بالاخره آن تتوی بیست و هشت را در پشت پلکت گرفته ای و آن ستاره ها را روی بدنت حک کرده ای. من تو را دیدم که بالاخره درخت ساکورایت را پرورش می دهی و شب ها به آن نوشته ای که بر رویش حک کرده ای نگاه می کنی "من لیاقت دوست داشتن اونا رو دارم" من زمانی را با چشم هایم دیدم که تو بالاخره به جایی که می خواهی رسیده ای. جایی که از حالا برایش کلی برنامه چیده ای. و من به تو افتخار می کنم ، همان طور که در پشت آینه ، آن روز که چشمانت پف کرده بود و توان سخن گفتن را نداشتی افتخار کردم.

و من همیشه اینجا هستم. در گوشه ای از اتاقت ، زمانی که با آن دختر حرف می زنی و چشمانت مانند ستاره ها می درخشند ، زمانی را که آهنگ هایشان را پخش میکنی و نفس ها و جیغ هایت را در سینه ات خفه می کنی. تو هنوز همان دختربچه ای هستی که بابت بستنی ای که بهش می دهند خوشحال می شود. همانی هستی که شش نفر را در زندگیت می پرستی و سرلوحه ی زندگیت قرار داده ای. تو هنوزم افسرده ای ولی می خندی و خوشحالی. تو احساس پوچی می کنی ولی کسی بهت یادآوری می کند که تو باارزش هستی. هنوز هم گاهی از دست مادرت عصبی می شوی و هنوزم آن دختر پرخاشگر و عصبی ای هستی که جواب همه را می دهد. هنوز هم همان شخصیت را داری با این تفاوت که بزرگ شده ای و به جایی رسیده ای. و چیزی که زیباترش می کند این است که هیج کدام از آن لحظه ها را فراموش نکرده ای. و هنوز هم به همان آینه ای نگاه می کنی که از کودکی داشته ای ، یعنی من. و می دانی که من چیزهایی را دیده ام که هیج کس تا به حال ندیده است ، راز هایی را می دانم که هیچ کس نمی داند و تو به من اعتماد داری ، حتی حالا که در مقابلم ایستاده ای و از عشقت نسبت به آن پسر مو فرفری و همسر چشم آبیش سخن می گویی. تو هنوزم همانی.

-آینه ی اتاقت.


من به صدای باد فکر کردم و دیدم که دارد از من دور می شود. من به چشمانش نگاه کردم و فهمیدم که مایل ها با آن درخشش درون چشم هایش فاصله دارم. من سرزمین ها را سفر کردم و فهمیدم قلبی که می گویم آن چیزی نیست که خودم باور دارد. من به ردهای خون و شلاق بر روی بدن موجودات نگاه کردم و سعی کردم تا می توانم روی آن ها بوسه بگذارم تا مرحمی برای زخم های کوجک و بزرگ آن ها باشم. من دیدم که خاطراتم در کنار چشمانم در حال محو شدن هستند. من محور کلماتم را بر روی دفتر خاطراتم کاشتم و به آن فکر کردم که عشق نیز نمی تواند امید را در درون خود دفن کند. من چشمانم را بستم و سیاهی را دیدم. من روزی با درد بلند شدم و روزی با خوشحالی و عشق بلند شدم. 

خاطرات می آیند و می روند ولی بعضی در درون مغز من حبس شده اند‌. من به چرخش قطرات بر روی دستانم نگاه کردم و به این فکر کردم که آیا وجود و نجوم ستارگان چشمانم مانند آن قطرات پاک هستند یا نه. من شب ها به دنیایی فکر کردم و عشق را در درون آن جست و جو کردم من گشتم و گشتم و گفتم اگر زخم ها نبودند. ، اگر انسان ها نبودند ، اگر ناراحتی نبود و درد بر روی دیوار های خانه ها نمایان نمی شد ، من نیز دیگر نبودم تا بر روی زخم های مردم مرحم بگذارم و دلیلی برای زندگی کردن به آن ها هدیه دهم. دنیا همین است که می گویم. ظالم ترین است و ظلم را در پیچش کلماتش حبس کرده است. قرمزی رنگی است که بر روی گل های سرخ خانه اش ریخته است و کسی نمی تواند آن رنگ شیرین و دردناک را از آن پاک کند. دنیا همین است که می گویم. تو درونش سفرم می کنی و در آخر می بینی که تمام آن سفر ها بیهوده بودند. تو می شکنی و خواهی دید که تمام کلمات نمی توانند احساساتت را توصیف کنند. تو گوشه ای می نشینی و به آن فکر می کنی که دیگر انگشتانت برای نوشتن بلند نمی شوند. تو شکسته ای و آن لحظه است که نمی دانی چه کاری را برای چه کسی برگزینی. تو دنبال قلم زندگیت و قلبت می گردی و نمی توانی پیدایش کنی. در چشمان مردم جست و جو می کنی ولی باز هم نمی توانی چیزی که می خواهی را پیدا کنی. دنیا همین است.

دردناک تر از چیزی که فکر میکنی و ناراحت کنند تر از چیزی که مدت ها قلبت را به آشوب می کشد.


دلم می خواهد به فراز آسمان ها بروم جایی که با کسانی که دوستشان دارم خوشحال و شاد باشم، دلم می خواهد از چیری نترسم و عشق را به خانه ای هدیه دهم که بسیار دوستش دارم. می خواهم بر روی پیشانیم بنویسم که عشق در سر تا سر وجود من وجود دارد و دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تمام حرف های گفته و یا ناگفته ام را به زبان آورم. دلم می خواهد به زندگی ای که در پیش دارم عشق بورزم و خودم را از محیطی که هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا در خودش می بلعد رها کنم. من دوست دارم هنوز آن دختر بچه ای باشم که شب ها عروسکش را در آغوش می گرفت و به این فکر می کرد که فردا تنها می ماند یا با عشقی از طرف اطرافیانش مواجه می شود.


به من بگو صدای باد چگونه است؟ زمانی که تو می خوانی و نسیمی که آن را می وزانی به چهره ام می خورد. به من بگو چگونه گوشه ای ننشینم و صدایت که سرشار از آرامش و عشق است را ستایش نکنم؟ به من بگو چگونه در چشمانت نگاه نکنم و غرق در زییایی که مرا محو خودش کرده است نشوم. به من بگو چگونه خورشید به خودش اجازه ی درخشیدن می دهد زمانی که تو زیباتر و پرشکوه تر از هر شخص دیگری می درخشی و چشمان ما را از شکوهت متبرک می کنی. به من بگو چگونه تک تک اعضای تو را نباید یک شاهکار دانست؟ به من بگو چگونه زمانی که از خواب بیدا می شوم به تمام وجودت فکر نکنم. تو رنگی هستی که به تمام دنیای من پاشیده شده است. زیبایی که تمام وجود مرا غرق در آرامش و زیبایی خودش کرده است. آبی تر از آبی ، شیرین تر از شیرین ، سبک تر از پر و زیباتر از خورشیدی که در چشمانت می تابد. به من بگو چگونه هر سال زیباتر از سال گذشته می شوی؟ شیرین تر از روز گذشته؟ وفادار تر از سال های گذشته؟ و آبی تر از اقیانوسی که در چشمانت زندگی می کند. به من بگو چگونه عشق ورزیدنت را ستایش کنم تا لیاقت تو را داشته باشد. به من بگو چه کلماتی را به زبان آورم تا لایق تو باشند. به من بگو زیبایی در تمام وجودت چگونه جمع شده است و می درخشد. به من از تمام ویژگی های کوچکت بگو. از صدای ملس و آرامش بخشی که می آید و تمام نگرانی های مرا با خودش به ناکجا آبادی می برد. از دستانت بگو که با لمس نکردنشان هم لطافتشان را حس می کنم. به من بگو چگونه احساساتم را کنترل کنم و نسبت به کسانی که پشتشانی و به آن ها عشق می ورزی حسودی نکنم. به من بگو چگونه ویژگی هایت را ستایش کنم. راهی را نشان بده که در انتها به تو برسم. به زیباییت ، به روحت ، به قلبت ، به جسمی که زخم های زیادی خورده است ولی هنوز زنده است و حرکت می کند. به من راهی را نشان بده تا با آن تو را خوشحال ترین فرد زمین بدانم. به من راهی بده تا تمام کائنات را مجبور کنم تا به تو عشق بورزند. به من کمک کن تا عشق را برای همیشه در گوشه ای وجودت نگه دارم. به من راهم را نشان بده ، راهی که انتهایش تو باشی و کسانی که دوستشان داری.


یکی را برایم بیاورید تا از عشق و محبت برایم بگوید. کسی که عاشق شده و از عشق می فهمد. کسی که قلبش را به کسی که دنیایش درش خلاصه می شود باخته باشد. برایم عاشقانه بخوانید. عاشقانه بگویید. از عشق های ناکام سخن بگویید. از رنگ قرمز که حالا بیشتر از هر زمانی دیگری درون چشم هایم جان گرفته است سخن بگویید. از عشق بگویید. از رنگ هایی که جانم را درشان حل کرده ام بگویید. بگویید و من قول می دهم تنها چشمانم از اشک خیس و گوشه ای بالشتم را در درون آغوشم مچاله کنم. لطفا تک خنده ای به حالم بزنید. تک خنده ای برای عشقی که می خواهم لحظه ای حسش کنم و از شیرینیش سرازیر شوم. بهم راهم را نشان دهید. تمام راه هایی که درشان در حال جان دادن هستم. مرحمم را بیاورید. آهنگ ها را پخش کنید. شعرا را بیاورید‌. و من قول می دهم از داستان زندگی عاشقان خودم را خفه کنم. تنها گوشه ای بنشینم و از شدت عشق بسوزم و بسازم. عشق را برایم شرح دهید. بگویید کسی که عاشق است چه احساسی دارد. کسی که قلبش به آتش کشیده شده است چه چیز هایی را احساس می کند. از عشق بگویید. از حسرت های روزانه ی عاشقانه. از صدای سازهایی که درون گوش هایم در حال مبهم تر و مبهم تر شدن هستند. شما بیایید و من قول می دهم دورتان پتو بکشم و به صدای سرشار از عشقتان گوش بدهم. دلم می خواهد گوشه ای از عشقی باشم که ازش سخن می گویند. دلم می خواهد گوشه ای از قلب هایی باشم که به یکدیگر گره خوردند و صدای ناله های از دردشان در صوت قلبشان پخش می شود. بگذارید غرق شوم. بگذارید عشق را بو کنم. بذارید گل های سرخ را پیدا کنم. بذارید زیبایی ها را پیدا کنم. بذارید عاشقانه ترین درام هایی را که خوانده ام را باز گو کنم. از عشق هایی سخن بگویم که توان فاش شدن را ندارند. از چشمانی سخن بگویم که سبز و آبی در هم آمیخته شده اند و من فقط و تنها می خواهم گوشه ای از قلبم را به عشقی اختصاص دهم که می شناسم. می شود به قلبم اجازه دهید؟ خدایا قلبم را به شش تکه تقسیم کردم. می شود دیگران تیکه های قلبم را نند؟ می شود همان کسانی را که می خواهم درون قلبم میخکوب کنم؟ می شود فقط عشق را در درون قلبم حبس کنم؟ می شود بوی عشق را دوباره و دوباره احساس کنم؟ می شود تنها مچ دستانم را بچرخانم و از عشقی سخن بگویم که شیرین تر از هر زمان دیگری می درخشد؟ می شود تنها بگذرای باری دیگر احساساتم سرازیر شوند؟ می شود بگذاری دوباره جیغ هایم درون سینه ام خفه شوند؟ می شود دوباره و دوباره از شدت شوق نفسم در سینه ام گیر کند و برای نفس کشیدن تنها نیاز به آوایی داشته باشم که شب وقتی در حال اشک ریختن و گناه شمردن عشق خودم بودم آرامم کند؟ عشقی که می خواهم را به من می بخشی؟ حال و روز من خنده دار است. مردم از تو و وجود تو می خواهند تا بگذاری به عشقشان برسی. و من در این گوشه ی دنیا تنها از می خواهم که بگذاری فرشته هایم را بپرستم. عشق همیشه سخت است. مگر نه؟ هم پر شدن و لبریز شدنش از احساسات و هم به آرامش قلبی رسیدنش سخت است. من می توانم چشمانم را ببندم و دنیا را همانطور که قلبم بهم گفته بود بسازم. به من بگو این چیست که حالا مسیر قلبم و گلویم را بسته است. گرد و غبار است؟ شاید چون جدیدا قلبم آرامش ندارد. شاید جدیدا قلبم را برای نفس کشیدن باز نگذاشتم. من فقط همین یه چیز را می خواهم ، می خواهم قلبم مانند روز اول بلرزد ، می خواهد دوباره در چندین چشم نگاه کنم و ضعف رفتن وجودم را احساس کنم. دلم می خواهد جیغ های خفه شده در درون قلبم را دوباره احساس کنم. اگر خوب شدن همین معنی را به همراه داشت. حاضر بودم که هیچ گاه دوباره چشمانم را به زیبایی ها باز نکنم. اگر خوب شدن معنیش این بود.حاضرم آن مریض دیوانه ای باشم که قلبم قفل و زنجیر شده است. ولی فقط چشمانش از عشق خیس می شود. نمی خواهم. نمی توانم. قلبم را به من برگردانید. زیبایی درون چشم هایم؟ شیرینی درون ذوق زدگی هایم بچگانه ام؟ من همره را از شما طلب می کنم. تک تکشان را از شما طلب می کنم. تمام شیرینی ها را از شما طلب می کنم و تو باید قلب مرا به من برگردانی. من فرشته هایم را می خواهم. فرشته ها. فرشته ها را به من برگردانید. مسیرشان را به سمت قلبم کج کنید. وقت سفر کردن نیست. قلب ها نباید پرواز کنند. پرواز دل ها موضوع انشای من نبود. من نخواستم دلم پرواز کند. من می خواهم زنجیرش کنم. کلیدش را به عشقم بدهم و بگویم تا هر وقت بخواهی قلب من قفل و زنجیر احساساتم است. قلبم را به من برگردانید. قلبم را دوباره روشن کنید. من روشنایی را طلب کرده ام. زیبایی و شیرینی عشقی که یک ماهی است ازم دور شده است را به قلبم بازگردانید. همه را باز گردانید. شیرینی و شور و شوق. حواس پرتم. چشمانم خیسم. بگذارید ناراحت باشم. بگذارید نفس هایم به شمار بیوفتند اگر نتیجه اش قلبی می شود که زنجیر شده است. قلبم را اسیر می کنم. نفس های به شمار افتاده را به جان می خرم اگر قلبم دگر پرواز نکند. اگر دل هایمان دگر دوباره شروع به پرواز کردن و اشک شوق ریختن نکننند. قلبم را اسیر می کنم. قلبم را اسیر دو جفت مچ دست ظریف می کنم. اسیر دو جفت تیله ی سبز و آبی. اسیر عسلی که همیشه میان چشمه هایی که ازشان می نوشیدم ، قلبم را اسیر آن اقیانوسی می کنم که می دانم حالا خروشان نیست و آرام است. اسیر آن کاراملی که از گوشه های چشمان شکلاتیش می ریزد. اسیر اون موهای موج دار و حالت دار. اسیر آن موهای صاف و شکلاتی رنگ. اسیر موهای قهوه ای رنگ و پرکلاغی رنگ. اسیر شکلاتی هایی که می دانم هیچ وقت نمی توانم لمسشان کنم. من خودم را اسیر می کنم. و فقط دلم می خواهد قلبم از چنگم پرواز نکند و از منی که اینجا هستم جدا نشود. نشود و نرود زیرا که من به او وابسطه هستم. نرود و اشک درون چشم هایم را خشک نکند. من به آن اشک ها نیاز دارم. به تمام آن اشک هایی که مسیرشان از من جدا شده است. مرا برگردانید. من نود و هشت را برگردانید. تنها برای این که قلبم پرواز نکند. نرود. من از تنهایی می ترسم. از قلب خالی ام می ترسم. از فرار فرشته هایی که قلبم را پر کرده اند می ترسم. از خالی شدن حفره های قلبم می ترسم. مرا به خودم برگردانید. تنها برای نفس هایی که باید کشیده شوند و زیباییشان به گوش برسد. برای تمام آنها. قلبم را به من برگردانید. بگذارید اسیرش کنم. اسیر آن چیزی که خودم بردگیش را دوست دارم. حاضرم شب و روز از قلبم کار بکشم. حاضرم چشمانم کبود شوند و لاغر و بی دست و پا شوم ولی باز هم قلبم در کنارم باشد. عشقی که می خواهم در کنارم باشد. و من هر چه می خواهم خودم را درون قلب و عشقی که می خواهم غرق و گم کنم. عشق ها را شاعرانه بسرایم و سرخی خون را به جون بخرم. درد زخم ها را به جون بخرم ولی عاشق باشم. عاشق تمام صداهایی که می شنوم و ذهنم را از احساسات پر می کنند. پر از تمام چیزهایی که می خواستم و می خواهم و نیاز دارم. پر از تمام آنها. تمام وجودم ، تمام ذهنم ، و تمام چیزهایی که می خواهم و می خواستم.


به من راهی را دهید تا از اینجا و تمام کسانی که می شناسم فاصله بگیرم.

فاصله خوبست زمانی که احساس داغ بودن می کنی و خون درون رگ هایت در حال جوشیدن است. احساس می کنم نمی توانم این حجم از تنهایی را به جان بخرم. ولی در کنارش احساس می کنم به کمی از عشق نیاز دارم تا دوباره مانند قالبی یخ گوشه ای یخ ببندم و عشق فرشته هایم مرا آب کند و آن زمانیست که من دوباره جاری می شوم. جاری می شوم و به رودخانه هایی می ریزم که نباید بریزم. می روم و اقیانوسی را می سازم که نباید بسازم. عشقی را شروع می کنم که نباید بکنم. و دوباره در میان آن همه موجود سرشار از عشق کم می آورم. و تنها و تنها و تنها زمانی که احساس تنهایی و حسرت می کنم به تو نگاه می کنم که چهره ات از فاصله ای که با ماه دارم مشخص است. خنده هایت را می بینم. چشمانت که دارند برق می زنند. گوش هایت که از شنیدن کلمات عاشقانه پر شده است و آن گوشه ی دنیا دو فرشته ام هستند که در کنار یکدیگر در کنار یکدیگر خفته اند. یکی زیبای خفته و دیگری شاهزاده ای که از خواب بیدارش می کند و اینجا من هستم که از شدت دوری و تنهایی می سوزم و به زمین و زمان لعنت می فرستم که چرا راهی را شروع کردم که در میانش کم بیاورم و دارم کم کم از فرشته هایی که در قلبم جا داده ام دور می شوم. به من بگو چگونه قلبم و قفسه ی سینم که نمی دانم چرا ولی حالا از آتش سوک شده است را آرام کنم. به من بگو تا زمانی که در قلبم کسانی را دارم کسی نمی تواند آن ها را از سینه ام جدا کند. به من بگو. به من بگو و من حرف هایت را بر پیشانیم می چسبانم. عزیزم به تو فکر می کنم. در کتاب هایی که می خوانم شما را تجزیه و تحلیل می کنم. و اشکانم سرازیر می شود. من همان کسی هستم که روزی در چشمان سبز غرق می شود و روزی چشمانش را باز می کند و انبوهی از جلال آبی را بالای سرش می بیند. روزی چشم هایش را می بیند و زمانی که بیدار می شود کوه ها را می بیند. زمانی که می خوابد در خوابش جامی از عسل می بیند. و زمانی که احساس می کند در آب غرق شده است با اقیانوس ها رو به رو می شود. من در حال غرق شدن هستم. همراه با احساساتی که جدیدا فوران نمی کنند. همرا با حرکاتی که حرفی را به زبون نمی آورند. و چشمانم که بیشتر از هر زمان دیگری بی صدا هستند. من می خواهم هر چه را که مربوط به فرشته هایم نیست را از ذهنم بیرون کنم. وقتش است تا خودم را به خودم ثابت کنم. مگر من عشق را احساس نکردم؟ مگر با عشق زندگی نکردم؟ مگه عشق را نچشیدم و قلبم را به آتش برای کسانی که شاید هیچ گاه نبینم نکشیدم؟ پس می کشم. دوباره و دوباه دوباره به آتش می کشم. هر چه را که مربوط به قلبم است و خاگسترهایشان را می پرستم و مطمئن هستم که شخصی دگر عشق مرا نمی شناسد. دلم می خواهد شاعرانه بگویم. شاعرانه بخوانم. از رنگ هایی که بیشتر از هر زمان دیگری امروز زیبا تر کنار یکدیگر چیده شده اند. در رابطه با عشقی که احساس می کنم برایم عادی و معمولی شده است. قلب من هیج گاه انقدر خالی نبوده است. یکی بیاید و خنجری در قلبی فرو کند که احساس می کنم خالی تر از همیشه هست. ولی نه خالی از شش رنگی که در زندگیم می شناسم. عزیزم بیا و خنجری در قلبم فرو کن.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها